دیروز هنگام وبگردی مطلبی را اینجا دیدم و نظری دادم و پاسخی گرفتم که آشکار کرد ارزش یک لیوان چای داغ را بر شاد سازی روح و روان. سپس یاد شعری افتادم که هفت سال پیش گفته بودم و در آن اشاره ای شده به چای، بخصوص وقتی که در آفتاب ملایم پاییز نشسته باشی و خیره شده باشی به بازی رقص بخار آن در نور آفتاب.
می خندی
اماٌ نمی درخشی.
غمی را می خوانم
در شعر چشمهایت.
و دریایی از سکوت؛
که نگاهت
چون قایقی سرگردان،
بر آن شناور است.
خیره می مانم
بر لیوان چای داغ،
و بخار آن که می رقصد
در نور آفتاب.
پ.ن:
با توجه به نکته سنجی آقا جواد، در نظری که فرستاده بود؛ تغییر کوچکی در سطر پیش از آخر شعردادم.
پیش از تصحیح: و بخاری که می رقصد
پس از تصحیح :و بخار آن که می رقصد