لقمان را گفتند:
ادب از که آموختی؟
گفت: از بیادبان.
این روزها
منجیان و ناصحان
ادیبان و نادیان عدل
شوربختان و صاحبان جاه
همگی آموزگار ما هستند.
با ادب، راستگو و شریف،
مردمی که ما شدهایم.
Posted in نظر, از دل نوشته ها, شعر, tagged اجتماع،نسل امروز ، on نوامبر 3, 2008| 11 Comments »
لقمان را گفتند:
ادب از که آموختی؟
گفت: از بیادبان.
این روزها
منجیان و ناصحان
ادیبان و نادیان عدل
شوربختان و صاحبان جاه
همگی آموزگار ما هستند.
با ادب، راستگو و شریف،
مردمی که ما شدهایم.
Posted in از دل نوشته ها, شعر, tagged پاییز،شعر،راز،مرگ on نوامبر 2, 2008| 2 Comments »
در خزان
برگهای رنگین
چه شادمان به مرگ میخندند.
آراسته به زیباترین جامههای رنگارنگ
مرگ را جشن میگیرند.
برگهای خوشرنگ و زیبا،
جهان را
و باغها را،
چشمها را و دلها را،
به میهمانی بازی نور با رنگ و شور با جان،
دعوت میکنند.
دست در دستان نسیم سرخوشانه میرقصند
و رها درآغوش باد
درخت را بدرود میگویند.
به گاه مرگ میخندند
و راز خود را آرام
با درختان،نجوا میکنند.
» ما در ریشه ها و شاخه هایتان
تا همیشه زندهایم.»
هیچ بهاری در زیبایی، حریف پاییز نمیشود.
Posted in از دل نوشته ها, شعر, tagged هنوز, جنون, سکوت، تنهایی، نور on نوامبر 1, 2008| 6 Comments »
گاهی تمام صداها در دریای سکوت غرق میشوند.
.
.
.
.
برای این سرگشته مبهوت
حسرت
چه تلخ معنا میکند
تنهایی را.
در ورای این ابرهای تیره
چه بیتابانه میجوید
خورشیدش را.
که جنون نجیبش
هنوز خاطره نور دارد.